جنگ اوکراین: چگونه یک زن از بمباران خارکف روسیه جان سالم به در برد و جان سالم به در برد

به گزارش دپارتمان اخبار جهان پایگاه خبری آبان نیوز ،

خارکف، یک شهر بزرگ در شرق اوکراین در نزدیکی مرز با روسیه، از اولین شهرهایی بود که بمباران شد. در اینجا اینا وحشت بمب گذاری، تقلا برای به دست آوردن تدارکات و سفر قابل توجه خود را در سراسر اوکراین به سوی امن در اسلواکی توصیف می کند.

“خب، همه چیز برای ما اینگونه شروع شد: ما آرام و آرام خوابیدیم. من ساعت پنج صبح دیر به رختخواب رفتم و سپس دخترم به اتاق من پرواز کرد: “مامان، من می ترسم!” اولین انفجارها را شنید و از خواب بیدار شد، جایی در تلگرام را نگاه کرد (دختر مدرسه ای است) دید جنگ شروع شده است، دوید و فریاد زد: جنگ!

“در شوک بلند شدم. باید چه کار کنم؟ لباس بپوشم؟ فرار کنم؟ کجا؟ چگونه؟ چگونه با این زندگی کنم؟ همه چیز نامشخص است. سپس صدای انفجار را می شنوم.

“اولین کاری که انجام دادیم این بود که با دستان لرزان اشیاء را جمع آوری کردیم، کاملاً متوجه نشدیم که چه چیزی و چرا لازم است. در خانه می نشینیم و می لرزیم. انفجارها ادامه دارد. ما به سمت فروشگاه دویدیم زیرا دو گربه داریم و اگر جنگ شروع شده باشد. ، با چه چیزی به گربه ها غذا می دهیم؟

«صف‌ها بسیار زیاد است. وقتی وارد سوپرمارکت شدیم، از قبل شکاف‌هایی در قفسه‌ها وجود داشت: نه کنسرو، نه خورش، نه چیزی که بتوان با آن تهیه کرد.

«در چنین شرایطی، شما کاملاً نمی‌دانید چه باید بخورید، دو بسته شیر، یک بسته برنج، تا جایی که می‌توانستیم حمل کنیم، نارنگی، آب برداشتیم.

“شب بعد فقط جهنم بود. انگار با همه اسلحه هایی که وجود دارد ما را می زنند.

“این واقعا ترسناک بود.

“شما نمی فهمید: آیا آنها به شما حمله می کنند یا اینکه جنگجویان ما تلاش می کنند به عقب بجنگند، دفاع کنند، آنها را به شهر راه ندهید؟ ما نمی شنویم که چه اتفاقی می افتد. صدای شلیک اسلحه های سنگین را می شنویم. من درک می کنم. اینها مسلسل نیستند، اما چیز سنگینی هستند.

“من متوجه شدم که اینها درجه بودند [rockets]، فقط سلاح های سنگین در چنین جریانی شلیک می شد. خیلی ترسناک بود! نخوابیدیم

“وقتی یک غول بزرگ به سمت شما پرواز می کند، شما متوجه نمی شوید که چیست. شاید، در واقع، حتی در فاصله 100، 200 یا 500 متری، اما صدا طوری است که به نظر می رسد درست بالای سر شما باشد. من و دخترم به معنای واقعی کلمه به هم فشار دادیم. به نوعی مشت شدیم، دستان یکدیگر را تا جایی که می‌توانستیم گرفتیم و به دلایلی چشمانمان را بستیم.

“بعد، وقتی پرواز کرد، فکر می‌کنی “خدایا شکرت، فیو!”. این بار نجات یافتی. اما می‌فهمی که هنوز در جایی منفجر شده است.

“روز بعد ما در آپارتمان گرمایش نداشتیم و چراغ ها خاموش شد. دمای آپارتمان به سرعت کاهش یافت (بیرون حدود صفر بود).

“واقعاً احساس بدی داشتم. برخی از دعاها را به یاد آوردم علیرغم اینکه باور نداشتم چنین چیزهایی به نظر می رسد. به بهشت ​​چرخیدم، حتی نمی دانم چرا.

“روز بعد متوجه شدیم که نه ید داریم، نه مسکن، نه داروی قلب. برای خرید ضروری ترین چیزها و یک سوپرمارکت به داروخانه دویدیم، زیرا فهمیدیم بدون برق زیاد دوام نمی آوریم. من در را باز نکردم. یک روز یخچال بگذارید تا حداقل چیزی را که در آن است ذخیره کنید.

“ما یک ساعت و نیم در داروخانه ایستادیم، صف دو ساعت دیگر بود. و سپس پوسته ها دوباره شروع به پرواز کردند.

“آنها بدون هشدار پرواز کردند. ما اصلاً هیچ زنگ خطری نشنیدیم. این سالتوفکا (منطقه ای در حومه خارکف) است که به مرز، به بلگورود نزدیک تر است.

“هیچ سرپناهی وجود نداشت. ایستگاه مترو Geroev Truda بود، آخرین ایستگاه سالتوفکا، حدود 15 دقیقه پیاده روی طول کشید. آنها آن را در یک راه باز ساختند، یعنی یک مترو کم عمق است. اینطور نیست. وارد مترو می شوی و متوجه می شوی که برای مدتی آنجا می نشینی (امن).

“ما به زیرزمین خانه خود رفتیم. خانه دارای شش ورودی است. ورودی (به زیرزمین) از دو طرف است، از انتهای آن، کوچک است: فقط با خم شدن می توانستم به آنجا بروم. اینجا فقط یک رطوبت و تاریک است. ، اتاق، هیچ نوری وجود ندارد، اصلاً چیزی نیست، اگر انفجار در ورودی را پر کند، هیچ کس شما را آنجا پیدا نمی کند، آنجا گور است.

«ما آنجا پایین نرفتیم، ما یک آپارتمان در طبقه همکف، روبروی یک ساختمان 9 طبقه داریم، ما به نوعی آنجا محافظت می شویم.

“بعد از آن خرید نرفتیم. این رگبارها، این تیراندازی تمام روز متوقف نشد. یک روز بدون گرمایش نشستیم، سپس آب کمی گرم شد. نور نیز یک روز بعد بازسازی شد، اما روشن کردن بخاری ها و وسایل قدرتمند غیرممکن بود.

«من فهمیدم که من و دخترم حداکثر یک هفته غذا داریم.

صبح یکی از همسایه ها صدا می زند: اینا نان لازم داری فرار کن، اینجا گوشه خانه نان آوردند، اما صف طولانی است، دو تا نان می دهند، فرار کن! ‘.

“من شروع به آماده شدن کردم، و دوباره این انفجارهای بسیار شدید. در واقع، شما مطمئن نیستید که آیا در منطقه کوچک شماست یا به اندازه کافی دور است و شما هنوز برای نان وقت دارید. من نفهمیدم. برو

“و ناگهان به یاد می‌آورم که از زمان‌های قدیم یک بطری ودکا داشتم. این ودکا را بیرون آوردم، کنارم گذاشتم، فکر می‌کنم اگر آسیبی یا چیزی اتفاق بیفتد) ودکا را نجات خواهم داد یا درمان (زخم ها).

روز سه شنبه یکی از همکلاسی هایم به دخترم زنگ می زند و می گوید: فردا می روم، یکی از اقوام مرا به ایستگاه می برد، با من بیا، داخل ماشین جا می شود.

“شب همه محصولات فاسد نشدنی را جمع آوری کردیم. آنها دو گربه را در یک کریر فرو کردند (یک کیسه را برداشتند و فقط در آن سوراخ کردند). و اینجا بودیم – با دو گربه، با دو کوله پشتی روی شانه ها و یک چمدان. ما بیشتر از این نمی توانستیم تحمل کنیم.

“آنها صبح به دنبال ما آمدند. ما به خیابان می رویم و جو را نمی توان منتقل کرد. ماشین ها حرکت نمی کنند، هیچ چیز حرکت نمی کند. مردم اگر حرکت کنند، خیلی سریع، بی سر و صدا، بی صدا می روند. ما فقط خوش شانس بودیم. که در آن زمان کسی بمباران نمی کرد.

“و تو برو بیرون تو خیابون و سکوت و صدا زدن کلاغ ها شوم است. ما با عجله به سمت این ماشین هجوم آوردیم (نمی توانست داخل حیاط برود) دیدیم که دوباره صف نان است. فکر کنم نگاه کردند. ما با حسادت.اما من و دخترم و یکی از همکلاسی هایم سوار این ماشین شدیم.خیلی ترسناک بود چون میفهمی اینجا حداقل یه سرپناه داری.چه چیزی در انتظارت هست؟

“ما به ایستگاه راه آهن (خارکوف) رسیدیم به این امید که اکنون به شیوه ای بسیار جنگنده عازم غرب شویم. “مبارزه” ما [would] برای یک روز دیگر کشش

ما تا به حال این همه نفر را ندیده‌ایم. تعداد غیرواقعی دانشجوی خارجی وجود داشت. آنها را احتمالاً با اتوبوس آورده بودند. تعداد زیادی زن بچه دار بودند. شوهران آنها دنبال آنها رفتند.

“قطارها به معنای واقعی کلمه طوفان شده بودند. مردم وحشت زده بودند، بچه هایشان را هل می دادند، بچه ها را از بالای سرشان رد می کردند. بچه من 16 ساله است، این کلاس یازدهم است. به ما گفتند: “ببخشید، او بچه نیست.” ما نتوانستیم برویم.

“ما خسته شده بودیم. سپس می بینیم که جمعیتی به جایی می دوند. کجا می دوید؟ یک نفر فریاد زد: “قطار به سمت لویو”. جمعیت به سمت قطار می دوند تا به جایی بروند، و ما هم همینطور. و ما کوله پشتی داریم، یک چمدان. ، دو گربه.

“تا پایان روز، ما موفق به سوار شدن به هیچ قطاری نشده بودیم. متوجه شدیم که همین است. سپس صدای تیراندازی سنگینی شنیده شد و ما با ترس وحشیانه به داخل مترو دویدیم.”

“شب را در مترو گذراندیم. ایستگاه کاملاً عمیقی بود. از یک شلنگ آب می آمد. من خشکی وحشتناکی داشتم، ما چیزی نخورده بودیم، زیرا غیرممکن بود، و اعصاب (اجازه نمی داد) ) شروع کردی به خوردن چیزی و بیرون ریختی.

“بیشترشان نوعی پتو داشتند. شب را بدون هیچ پتویی روی زمین گذراندیم. اما راستش را بخواهید اولین شبی بود که از ترس نمیلرزیدیم، در روح، کم و بیش آرام بود. (احساس) که امروز صدفی بر سرت نمی افتد.

“حدود یک ساعت خوابیدیم. تا ساعت چهار رفتیم (به ایستگاه)، قرار بود قطار خارکف – لویو وجود داشته باشد. ما تا ساعت شش ایستادیم، قطار نیامد. ما به ایستگاه بازگشتیم. مترو، یکی دو ساعت خوابید.

روز بعد در ایستگاه، خدا را شکر، پلیس ظاهر شد و حداقل دستوری وجود داشت.

“روز دوم، فقط شانس آوردیم. کارگر ایستگاه گفت: “اینجا منتظر نمانید، این (قطار) به این زودی نمی رود. سکوی یک اولین خواهد شد، سپس از سکوی چهار.

ما با عجله به سمت سکوی اول رفتیم، اما از قبل مملو از جمعیت بود و هیچ کس اجازه ورود نداشت. ما تا سکوی چهارم مسابقه دادیم. افراد کمتری آنجا بودند. مردم سرسختانه آنجا ایستاده بودند.

“وقتی قطار آمد، این فقط نوعی شادی غیر واقعی بود. وقتی متوقف شد، درها درست جلوی ما بودند. با یک دستم دستگیره را گرفتم تا وارد واگن شوم و با دست دیگرم جلوی جمعیت را گرفتم. آنها به من کمک کردند تا چمدانمان را سوار کنم و ما جزو اولین نفرات بودیم که سوار کالسکه شدیم.

“ما به Lviv سفر کردیم. در کالسکه 50 درجه سانتیگراد بود. بعداً متوجه شدم، 500 نفر در آنجا بودند. در یک کوپه، ما 17 نفر بودیم.

“زن‌ها روی زمین نشسته‌اند و بچه‌ها را در آغوش گرفته‌اند. بچه‌ها تمام شب را همین‌طور می‌خوابیدند. فقط آنهایی که در قفسه دوم بودند می‌توانستند دراز بکشند و بخوابند. من دخترانم را آنجا پر کردم، چیزهای دیگران بود و آنها به نوعی بین همه چیز دراز کشیدند.

«واقعا خیلی گرم بود، هوا نبود، پنجره‌ها بود […] غیر ممکن برای باز کردن دخترم حالش بد شد، به او گفتم: «آب بریز تو خودت، چون جایی برای پیاده شدن نیست، اینجا بدتر است».

ما در خاموشی کامل رانندگی کردیم.

“اما حتی در آن زمان، با وجود تعداد زیادی از مردم – و سگ ها و گربه ها – همه آنها به هم چسبیده بودند. هیچ رسوایی بزرگی وجود نداشت، همه (با یکدیگر) درک می کردند. همه می ترسیدند.

24 ساعت طول کشید تا با انتظار به لویو رسیدیم.

ما به Lviv سفر کردیم تا به Uzhgorod (شهری در اوکراین در نزدیکی مرز با اسلواکی) و سپس به اسلواکی برای دیدار اقوام خود برویم. اما خیلی زود متوجه شدیم که این کار دشوار خواهد بود. اگر از خارکف به لویو به صورت رایگان برسیم، اینجا هستیم. باید بلیط بخرم. صف های باجه بلیط کیلومترها طول داشتند و هیچ مکان برای رسیدن به اوژگورود وجود نداشت.

“بیرون برف می بارد. ما شروع به جستجوی راه های دیگر کردیم [to get to Uzhgorod].

“من یک مینی بوس پیدا کردم، اما از قبل مملو از مردم بود، صف یک مینی بوس دیگر بود. هیچکس نمی داند اتوبوس بعدی کی خواهد بود. هیچ کس نمی داند چگونه به اوژگورود برود.

از رانندگان تاکسی در ایستگاه می پرسم:

قیمت سه تا چنده؟

دو هزار hryvnia برای هر نفر.

پرداخت کردیم و رفتیم، بعد خدا را شکر به سلامت به اوژگورود رسیدیم.

این خبر از خبرگزاری های بین المللی معتبر گردآوری شده است و سایت اخبار روز آبان نیوز صرفا نمایش دهنده است. آبان نیوز در راستای موازین و قوانین جمهوری اسلامی ایران فعالیت میکند لذا چنانچه این خبر را شایسته ویرایش و یا حذف میدانید، در صفحه تماس با ما گزارش کنید.

منبع

درباره ی aban_admin

مطلب پیشنهادی

PC سابق Met می گوید که در مورد فلش قاب وین کوزنز اشتباه کرده است | وین کوزنز

به گزارش دپارتمان اخبار بین المللی پایگاه خبری آبان نیوز ، افسر سابق پلیس مت که …